
هلالی جغتایی
شمارهٔ ۳۷۹
۱
چون گویمت که: در دل ویران من درآی
بشکاف سینه من و در جان من درآی
۲
هر شب منم فتاده ز هجران بگوشه ای
آخر شبی بگوشه هجران من درآی
۳
رفتی ببزم عیش رقیبان هزار بار
یک بار هم بکلبه احزان من درآی
۴
گفتم: در آبدیده، چرا در نیامدی؟
ای نور هر دو دیده، بفرمان من درآی
۵
در کنج غم بدیده گریان نشسته ام
ای باغ نو شکفته خندان من، درآی
۶
روزی اگر بلطف نیایی بسوی من
باری، شبی بخواب پریشان من درآی
۷
حیران نشسته ام چون هلالی در انتظار
ای مه، بیا، بدیده حیران من درآی
نظرات