
هلالی جغتایی
شمارهٔ ۴۵
۱
وه! چه عمرست که در هجر تو بردم عاقبت؟
جان شیرین را بصد تلخی سپردم عاقبت
۲
گر شکایت داشتی از ناله و درد سری
رفتم و درد سر از کوی تو بردم عاقبت
۳
بر لب آمد جان و در دل حسرت تیغت بماند
تشنه لب جان دادم و آبی نخوردم عاقبت
۴
بسکه آمد، چون قلم، بر فرق من تیغ جفا
نام خود از تخته هستی ستردم عاقبت
۵
گشتم از خیل سگان او، بحمدالله، که من
در حساب مردمان خود را شمردم عاقبت
۶
ای که میگویی: هلالی، حاصل عمر تو چیست؟
سالها جان کندم، از هجران بمردم عاقبت
نظرات