
همام تبریزی
شمارهٔ ۲
۱
با آن که برشکستی چون زلف خویش ما را
گفتن ادب نباشد پیمانشکن نگارا
۲
هستند پادشاهان پیش درت گدایان
بنگر چه قدر باشد درویش بینوا را
۳
از چشم من نهانی ای آب زندگانی
وصلت مناسب آمد سیمرغ و کیمیا را
۴
در چشم من فراقت نگذاشت روشنایی
ای آفتاب تابان دریاب دیدهها را
۵
زان لب سلام ما را نشنیدهام جوابی
بیگانه میشماری یاران آشنا را
۶
پیش رخ تو باید بر خاک سر نهادن
شرط است سجده بردن آیینه خدا را
۷
چشم تو ریخت خونم شرم آمدم که گویم
از بهر نیم جانی با دوست ماجرا را
۸
در زهد و پارسایی چندان عجب نباشد
سرمست چشم خود بین رندان پارسا را
۹
سوی همام بنگر باری به چشم احسان
با بنده التفاتی رسم است پادشا را
نظرات
ناصر
کاربر سیستمی