
اقبال لاهوری
بخش ۲۱۶ - بهار تا به گلستان کشید بزم سرود
۱
بهار تا به گلستان کشید بزم سرود
نوای بلبل شوریده چشم غنچه گشود
۲
گمان مبر که سرشتند در ازل گل ما
که ما هنوز خیالیم در ضمیر وجود
۳
به علم غره مشو کار می کشی دگر است
فقیه شهر گریبان و آستین آلود
۴
بهار ، برگ پراکنده را بهم بر بست
نگاه ماست که بر لاله رنگ و آب افزود
۵
نظر بخویش فروبسته را نشان این است
دگر سخن نسراید ز غایب و موجود
۶
شبی به میکده خوش گفت پیر زنده دلی
به هر زمانه خلیل است و آتش نمرود
۷
چه نقشها که نبستم به کارگاه حیات
چه رفتنی که نرفت و چه بودنی که نبود
۸
به دیریان سخن نرم گو که عشق غیور
بنای بتکده افکند در دل محمود
۹
بخاک هند نوای حیات بی اثر است
که مرده زنده نگردد ز نغمه داود
تصاویر و صوت

نظرات
حبیب اکبری
محسن ، ۲