
اقبال لاهوری
بخش ۲۸۰ - خرابات فرنگ
۱
دوش رفتم به تماشای خرابات فرنگ
شوخ گفتاری رندی دلم از دست ربود
۲
گفت این نیست کلیسا که بیابی در وی
صحبت دخترک زهره وش و نای و سرود
۳
این خرابات فرنگ است و ز تأثیر میش
آنچه مذموم شمارند ، نماید محمود
۴
نیک و بد را به ترازوی دگر سنجیدیم
چشمه ئی داشت ترازوی نصاری و یهود
۵
خوب ، زشت است اگر پنجهٔ گیرات شکست
زشت ، خوب است اگر تاب و توان تو فزود
۶
تو اگر در نگری جز به ریا نیست حیات
هر که اندر گرو صدق و صفا بود نبود
۷
دعوی صدق و صفا پردهٔ ناموس ریاست
پیر ما گفت مس از سیم بباید اندود
۸
فاش گفتم بتو اسرار نهانخانهٔ زیست
به کسی باز مگو تا که بیابی مقصود
نظرات