
جهان ملک خاتون
شمارهٔ ۲۰۷
۱
گفتم به چمن قامت آن سرو روانست
گفتا که روانش نتوان گفت که جانست
۲
زنهار مپندار که در شدّت هجران
یک لحظه مرا بی رخ تو صبر و توانست
۳
خاک من دلداده به باد غم او شد
کاتش به دل ما ز لب دوست نهانست
۴
سرتاسر عالم همه اینست چو دیدم
وآن شوخ جفا جوی همانست همانست
۵
تیر غم هجرش بگذشت از سپر جان
در عهد بسی سُست ولی سخت کمانست
۶
گشتیم گدای سر کویش به حقیقت
زان روی که او پادشه هر دو جهانست
۷
ما جان به غم عشق سپردیم ولیکن
جانا چه توان کرد دلت با دگرانست
نظرات