
جهان ملک خاتون
شمارهٔ ۳۹۶
۱
ای مردمک دیده تا کی کنی این بیداد
خون جگرم ریزی از دیده که شرمت باد
۲
هجران تو جانم را آورد به لب باری
وز دولت وصل تو یک لحظه نگشتم شاد
۳
شیرین لب تو هرگز کی داد شبی کامم
وز حسرت روی تو جان داد چنین فرهاد
۴
آن روز که می بستی بر عهد و وفا بندی
با من خردم می گفت عهدیست نه بر بنیاد
۵
دادم بده از وصلت ای دوست شبی آخر
ورنی بر دادارم از جور تو خواهم داد
۶
دریاب دل ما را ورنه دو جهان باری
از دست جفای تو بر باد نخواهم داد
۷
هستت دل چون پولاد رحمی نبود در وی
تا چند زنم آخر فریاد ز تو فریاد
نظرات