
جهان ملک خاتون
شمارهٔ ۵۷۸
۱
مرا جز عشق تو کاری نباشد
چو تو در عالمم یاری نباشد
۲
روا باشد که در ایوان وصلت
من بیچاره را باری نباشد
۳
ترا باشد به جای من همه کس
مرا غیر از تو دلداری نباشد
۴
به روز هجرت ای یار جفا جوی
غم بسیار و غمخواری نباشد
۵
مرا بارست بسیار از تو بر دل
اگرچه از منت باری نباشد
۶
اگر از لطف خویشم بنده خوانی
مرا زان بندگی عاری نباشد
۷
مگر روزی رسی فریاد جانم
که از خاک من آثاری نباشد
۸
شبی در خلوت وصل تو خواهم
که جز من هیچ اغیاری نباشد
۹
که تا حال جهان گویم به زاری
چو از اغیار دیاری نباشد
نظرات