
جهان ملک خاتون
شمارهٔ ۷۰۴
۱
اگر نقاب بت من ز چهره بگشاید
بسا دلی که به شوخی به غمزه برباید
۲
ز لوح خاطر من یاد دوست نتوان برد
ولی اگر بکند یاد ما دمی شاید
۳
دلا به گردش و دور زمانه باید ساخت
نه آنچنان که بباید چنانکه می آید
۴
صبا بیار ز زلف نگار ما بویی
که تا دماغ دل من از آن بیاساید
۵
بدان نگار جفاجوی ما بگو تا کی
فراق خون دلم را ز دیده پالاید
۶
چرا به خون من خسته دل کمر بستست
نیرزد آنکه دو دستش به خون بیالاید
۷
هلال طاق دو ابروی او عظیم خوشست
چه حاجتست که آن را به وسمه آراید
نظرات