
جهان ملک خاتون
شمارهٔ ۸۱۵
۱
دل ربود از من و در دست بلا افکندش
در غم هجر خدا را که چنین مپسندش
۲
نه ز قیدش برهاند نه مرادش بدهد
حیف باشد دل بیچاره چنین در بندش
۳
زان فروشد دل بیچاره به کوی غم دوست
که نباشد به جهان هیچکسی مانندش
۴
گویم ای دل بنشین گرد بلا بیش مگرد
دل دیوانه ی ما سود ندارد پندش
۵
نام و ننگ و تن و جان در سر کارش کردم
گشت بدنام ملامت بکنم تا چندش
۶
ترک عشقت نکند این دل سرگشته مگر
مهر رویت ز ازل در دل و جان آکندش
۷
دل همی خواست که سیری بکند گرد جهان
لیک زنجیر سر زلف تو شد پابندش
۸
از دو عالم بجز از نام تو یادش نبود
بار دیگر ز غمت گر به جهان آرندش
۹
خبرت هست نگارا که جهان از غم تو
آتشی از رخ تو در دل و جان افکندش
نظرات