
جلال عضد
شمارهٔ ۱۰۶
۱
عشّاق ز دل درد ترا دام نهادند
ناکامی سودای ترا کام نهادند
۲
شادی جهان جمله به یک جو نخریدند
چون بر سر بازار غمت گام نهادند
۳
گیسوی تو دامی ست که آنان که پرستند
از دام جهان پای در آن دام نهادند
۴
این سنبل شوریده و آن نرگس مستت
بس فتنه و آشوب در ایّام نهادند
۵
یک ذرّه ز شوق من و حُسن تو ببردند
پس دوزخ و فردوس ورا نام نهادند
۶
عالم به عدم بود که اندر سر مدهوش
سودای سر زلف دلارام نهادند
۷
زان زلف که انجام ندارد سرِما را
در عهد ازل تا چه سرانجام نهادند
۸
عشق است یکی جام پر از یاد لب دوست
سرمستی کونین در آن جام نهادند
۹
دل سوخته عشق جلال است و هنوزش
در دایره سوختگان خام نهادند
نظرات