جلال عضد

جلال عضد

شمارهٔ ۱۸۸

۱

مرا دردی‌ست اندر دل، ولی گفتن نمی‌یارم

غم دُردانه‌ای دارم ولی سُفتن نمی‌یارم

۲

بخواهم گفت حالم با طبیب خویشتن روزی

که در دل بیش ازین این درد بنهفتن نمی‌یارم

۳

تو وصف حسن آن روی از من حیران چه می‌پرسی

ببین آشوب در عالم که من گفتن نمی‌یارم

۴

از آن خاری که افکنده است هجران زیر پهلویم

خیالش نیک می‌داند که من خفتن نمی‌یارم

۵

بر من تا نمی‌آید صبایی از سر کویش

دلم چون غنچه پرخون است و بشکفتن نمی‌یارم

۶

چو اوقات جلال آشفته می‌دارد سر زلفش

چه شاید کرد با زلفش برآشفتن نمی‌یارم

تصاویر و صوت

نظرات