
جلال عضد
شمارهٔ ۴۷
۱
مونس ما ای صبا بجز تو کسی نیست
هم نفسی با تو بجویم نفسی نیست
۲
دیده و دل را چو تازه آب و هوا نیست
بی هوسان را بدین هوا هوسی نیست
۳
مرغ مقیّد ره گریز ندارد
شادی آن بلبلی که در قفسی نیست
۴
چاره همین خاکساری ست گیا را
چون که به سرو بلند دسترسی نیست
۵
پایه زلفت رسیده است به جایی
کز سر او تا به آفتاب بسی نیست
۶
خسته چو در چشمت آید آب فروبار
کم ز خسی گشته است و کم ز خسی نیست
۷
تا غم تو غمگسار هیچ کسانست
هیچ کسی غمگسار هیچ کسی نیست
۸
قافله سالار به پیش می رود، امّا
نیست به هر گام او که باز پسی نیست
۹
زان شکرستان جلال دور نگردد
طوطی شکرشکن کم از مگسی نیست
نظرات