
جلال عضد
شمارهٔ ۶
۱
خبرت هست که از خویش خبر نیست مرا
گذری کن که ز غم راه گذر نیست مرا
۲
گر سرم در سر سودات رود نیست عجب
سر سودای تو دارم سرِ سر نیست مرا
۳
ز آب دیده که به صد خون دلش پروردم
هیچ حاصل به جز از خون جگر نیست مرا
۴
محنت زلف تو تا یافت ظفر بر دل من
بر مراد دل خود هیچ ظفر نیست مرا
۵
بی رخت اشک همی بارم و گل می کارم
به جز این کار کنون کار دگر نیست مرا
۶
بر سر زلف تو زان روی ظفر ممکن نیست
که توانایی چون باد سحر نیست مرا
۷
من پروانه صفت گرچه پر و بالم سوخت
همچنان ز آتش عشق تو حذر نیست مرا
۸
منم آن شمع که در سوز چنان بی خبرم
که گرم سر ببُری هیچ خبر نیست مرا
۹
تا که آمد رخ زیبای تو در چشم جلال
بر گل و لاله کنون میل نظر نیست مرا
نظرات
ماه پنهان