
جلال عضد
شمارهٔ ۶۶
۱
تا کی اندر طلبت دل به جهان در گردد
بی سرو پا شده چون حلقه به هر در گردد
۲
شمع سان جان من از هجر لب شیرینت
چون بگرید ز سر سوز منوّر گردد
۳
مهر روی تو در آیینه دل هست چنانک
صورت مهر در آیینه مصوّر گردد
۴
چون خیال لب و دندان تو در چشم آید
اشک چشمم همه چون لعل و چو گوهر گردد
۵
قد تو بخت بلند است چو گیرم به برش
با قد بخت قدم راست برابر گردد
۶
اگر آبی ز دهانت به زمین اندازی
خاک از لطف لبت چشمه کوثر گردد
۷
بکشم محنت هجران تو بر گردن جان
تا مگر دولت وصل تو میسّر گردد
۸
عشق پنهان نتوان داشت محال است محال
کآتش اندر جگر سوخته مضمر گردد
۹
هم ز دست غمت از پای درآید چو جلال
هر که او را هوس وصل تو در سر گردد
نظرات