جلال عضد

جلال عضد

شمارهٔ ۹

۱

زلفی که چو دود است بر آتش وطن او را

مشکل نبود در دلم آتش زدن او را

۲

شمعی که دو عالم به یکی شعله بسوزد

کی غم بود از سوختن صد چو من او را

۳

گر بلبل شوریده خبر یابد از آن گل

دیگر نتوان یافتن اندر چمن او را

۴

ور غنچه کند دعوی تنگی بِنَماند

پیش دهن دوست مجال سخن او را

۵

تا کی دل ما را شکند زلف سیاهش

ای باد صبا می رو و سر می شکن او را

۶

درّی ست گرانمایه که در هیچ نگنجد

گر زان که نگنجد سخن اندر دهن او را

۷

لعل تو شکر داد به خروار به هر کس

عار است مگر، دادن شکر به من او را

۸

رخسار تو شمعی ست که چون شعله برآرد

پروانه بود شمع زمرّد لگن او را

۹

کی جان جلال از کف محنت به درآید

تا زلف پریشان تو باشد وطن او را

تصاویر و صوت

نظرات