
جلال عضد
شمارهٔ ۹۴
۱
گدای کوی تو از پادشا نیندیشد
که پادشاه ز حال گدا نیندیشد
۲
مرا که عاشقم از ترک سر چه اندیشه
اسیر عشق ز تیر قضا نیندیشد
۳
کسی کند به ملامت جزای بی خبران
که از ملامت روز جزا نیندیشد
۴
به خود فرو روم از فکر زلف تو هر شب
که هیچ کس نبود کز بلا نیندیشد
۵
چه باک چشم ترا گر بریخت خون دلم
که مست عربده جو از خطا نیندیشد
۶
ضرورت است بر آن کس که عشق می بازد
که از تحمّل بار جفا نیندیشد
۷
کسی که روی تو بیند دعا کند زیرا
که پیش قبله کسی جز دعا نیندیشد
۸
بسان غمزه تو نیست ظالمی دیگر
که خون خلق خورد و از خدا نیندیشد
۹
جلال را همه اندیشه از بداندیش است
تو چاره ایش بیندیش تا نیندیشد
نظرات