جامی

جامی

بخش ۱۱ - در بیان آنکه هر یک از جمال و عشق مرغیست از آشیان وحدت پریده و بر شاخسار مظاهر کثرت آرمیده اگر نوای عزت معشوقیست از آنجاست و اگر ناله محنت عاشقیست هم از آنجاست

۱

در آن خلوت که هستی بی نشان بود

به کنج نیستی عالم نهان بود

۲

وجودی بود از نقش دویی دور

ز گفت و گوی مایی و تویی دور

۳

جمال مطلق از قید مظاهر

به نور خویش هم بر خویش ظاهر

۴

دلارا شاهدی در حجله غیب

مبرا دامنش از تهمت عیب

۵

نه با آیینه رویش در میانه

نه زلفش را کشیده دست شانه

۶

صبا از طره اش نگسسه تاری

ندیده چشمش از سرمه غباری

۷

نگشته با گلش همسایه سنبل

نبسته سبزه ای پیرایه بر گل

۸

رخش ساده ز هر خطی و خالی

ندیده هیچ چشمی زو خیالی

۹

نوای دلبری با خویش می ساخت

قمار عاشقی با خویش می باخت

۱۰

ولی زانجا که حکم خوبروییست

ز پرده خوبرو در تنگ خوییست

۱۱

نکو رو تاب مستوری ندارد

ببندی در ز روزن سر برآرد

۱۲

نظر کن لاله را در کوهساران

که چون خرم شود فصل بهاران

۱۳

کند شق شقه گلریز خارا

جمال خود کند زان آشکارا

۱۴

تو را چون معنیی در خاطر افتد

که در سلک معانی نادر افتد

۱۵

نیاری از خیال آن گذشتن

دهی بیرون به گفتن یا نوشتن

۱۶

چو هر جا هست حسن اینش تقاضاست

نخست این جنبش از حسن ازل خاست

۱۷

برون زد خیمه ز اقلیم تقدس

تجلی کرد بر آفاق و انفس

۱۸

ز هر آیینه ای بنمود رویی

به هر جا خاست از وی گفت و گویی

۱۹

ازو یک لمعه بر مُلک و مَلَک تافت

ملَک سرگشته خود را چون فلک یافت

۲۰

همه سبوحیان سبوح جویان

شدند از بیخودی سبوح گویان

۲۱

ز غواصان این بحر فَلَکْ فُلک

برآمد غلغل سبحان ذی الملک

۲۲

ازان لمعه فروغی بر گل افتاد

ز گل شوری به جان بلبل افتاد

۲۳

رخ خود شمع ازان آتش برافروخت

به هر کاشانه صد پروانه را سوخت

۲۴

ز نورش تافت بر خورشید یک تاب

برون آورد نیلوفر سر از آب

۲۵

ز رویش روی خویش آراست لیلی

به هر مویش ز مجنون خاست میلی

۲۶

لب شیرین به شکرریز بگشاد

دل از پرویز برد و جان ز فرهاد

۲۷

سر از جیب مه کنعان برآورد

زلیخا را دمار از جان برآورد

۲۸

جمال اوست هر جا جلوه کرده

ز معشوقان عالم بسته پرده

۲۹

به هر پرده که بینی پردگی اوست

قضا جنبان هر دل بردگی اوست

۳۰

به عشق اوست دل را زندگانی

به عشق اوست جان را کامرانی

۳۱

دلی کو عاشق خوبان دلجوست

اگر داند وگر نی عاشق اوست

۳۲

هلا تا نغلطی ناگه نگویی

که از ما عاشقی وز وی نکویی

۳۳

که همچون نیکویی ، عشقِ ستوده

ازو سر برزده در تو نموده

۳۴

تویی آیینه ، او آیینه آرا

تویی پوشیده و او آشکارا

۳۵

چو نیکو بنگری آیینه هم اوست

نه تنها گنجْ او گنجینه هم اوست

۳۶

من و تو در میان کاری نداریم

بجز بیهوده پنداری نداریم

۳۷

خمش کین قصه پایانی ندارد

زبانی و زبان دانی ندارد

۳۸

همان بهتر که هم در عشق پیچیم

که بی این گفت و گو هیچیم هیچیم

تصاویر و صوت

مثنوی هفت اورنگ (جلد دوم) زیر نظر دفتر میراث مکتوب - نور الدین عبدالرحمان بن احمد جامی - تصویر ۳۳

نظرات

user_image
احسان
۱۳۹۶/۰۵/۲۳ - ۱۵:۳۳:۳۵
یکی دیگر از شاهکارهای ادبیات پارسیموافق و هم سوی باناگهان موجی ز بهر لامکان آمد پدید ، مولاناناگهان پرده برانداخته ای یعنی چه؟ ، حافظو...باشد تا ما هم برسیم به این درک و این شهود
user_image
هادی مختاری
۱۳۹۶/۰۸/۲۹ - ۱۰:۰۴:۱۹
بیت "نکو رو تاب مستوری نداردببندی در ز روزن سر برآرد"در سریال "شهریار" که زندگینامه مرحوم شهریار شاعر بزرگ تبریزی ست؛ از زبان ستارخان این بیت بصورت:پری رو تاب مستوری نداردچو در بندی ز روزن سر برآردکه البته در افواه عموم و برخی منابع به اینصورت هم ثبت شده است.
user_image
روفیا
۱۳۹۷/۱۱/۰۱ - ۰۲:۱۸:۵۱
نغلطی! بغلطی! می غلطد!
user_image
جانان
۱۳۹۹/۰۲/۰۷ - ۰۴:۵۸:۲۱
شاهکار جناب جامی بزرگ هر بار میخونم اشکمو درمیاره
user_image
۸
۱۳۹۹/۰۲/۰۷ - ۱۹:۵۶:۴۹
روفیاهلا! تا نغلتی ناگه نگویی!!که از ما عاشقی وزوی نکوییخمش!! کاین قصه پایانی ندارد...همان بهتر که هم در عشق پیچیمکه بی این گفتگو هیچیم!! هیچیم!
user_image
حسین یونسی
۱۳۹۹/۱۱/۲۳ - ۰۰:۵۰:۴۵
در بیت پانزدهم... این مصرع باید این باشد:نیاری از خیال آن گذشتن... فعل و البته قافیه در اینجا حالت مصدری دارد... یعنی که گذشتن این خیال را یارای کس نیست...
user_image
م شریعتی
۱۴۰۰/۱۱/۰۸ - ۱۵:۴۳:۴۰
سلام. ممنون می‌شم اگر کسی می‌دونه بگه واژه مظار در عنوان شعر به چه معناست: بر شاخسار مظار کثرت آرمیده      
user_image
م شریعتی
۱۴۰۰/۱۱/۰۸ - ۱۵:۴۵:۲۴
این دو مصرع به چه معنا هستند: ز معشوقان عالم بسته پرده و به هر پرده که بینی پردگی اوست      
user_image
یزدانپناه عسکری
۱۴۰۲/۰۳/۰۴ - ۰۹:۵۳:۴۵
1- در آن خلوت که هستی بی نشان بود - به کنج نیستی عالم نهان بود 2- وجودی بود از نقش دویی دور - ز گفت و گوی مایی و تویی دور 3- جمال مطلق از قید مظاهر - به نور خویش هم بر خویش ظاهر 38 - همان بهتر که هم در عشق پیچیم - که بی این گفت و گو هیچیم هیچیم  *** [میرزا طهماسب قلی خان کلهر کرمانشاهی (1236 ـ 1311 ھ ..ق)] آتش عشــقم بســوخت خرقه طـاعات را - سیــل جنــون در ربود رخت عبادات را مسـأله عشق نیست در خور شــرح و بیان - به که به یک ســو نهند لفظ و عبارات را دامن خلوت  ز دست کی دهد آنکو که یافت - در دل شـب‌های تـار ذوق مناجـات را هر نفـــسم چنگ و نی از تو پیــامی دهـد - پی نبــرد هر کسـی رمـز اشــارات را جای دهیــد امشـبم مســجدیان تا ســـحر - مســتم و گــم کرده ام راه خرابات را دوش تفرج کنــان خوش ز حــرم تا به دیر - رفتــم و کــردم تمام رفع خیـالات را غیر خیالات نیست عــالم و ما کــــرده‌ایم - از دم پیـــر مغــان رفع خیـــالات را خاک نشـــینان عشـــق بی‌مــدد جبرئیل - هر نفســی می‌کنند سـیر ســماوات را در سـر بازار عشـق کــس نخرد‌ ای عــزیز - ازتو به یک جو هزار کشف و کرامات را وحدت ازین پس مــده دامن رندان ز دست - صـرف خرابــات کن جمـله اوقات را *** [یزدانپناه عسکری] روح آفریده شده،  بازتابِ کاواک و خلوت و خلاء وصف ناپذیری است که آفرینش و عالم را آفریده. _______ «قیل: أین کان ربّنا قبل أن خلق السّماء و الأرض؟ قال: فی عَمَاءٍ تحته عَمَاءٌ و فوقه عَمَاءٌ». «پروردگارمان کجا بود پیش از این که آفرینش را بیافریند؟» نبی اکرم  چنین
پاسخ داد: «او در «عمی» ابری بود که در بالا و پایین آن هوایی نبود.»