
جویای تبریزی
شمارهٔ ۸۹۱
۱
سوخت تا از پرتو آن آتشین خو پیکرم
صیقل آیینهٔ خورشید شد خاکسترم
۲
در خیالم بسکه شب هر دم به رنگی آمدی
می توان صد رنگ گل رفتن ز روی بسترم
۳
از پی هم می رود دور از وصال او سرشک
همچو فوج آهوی رم کرده از چشم ترم
۴
چون شوم محوت نیاید از من، می شود
پردهٔ حیرت چو آیینه نقاب جوهرم
نظرات