
افسر کرمانی
شمارهٔ ۱۱۷
۱
کسی کز عشق خوبان هیچ نبود صبر و آرامش
بباید ترک سر کردن که ناکامی بود کامش
۲
اگر عاقل بود عاشق نخواهد شد در این وادی،
ز خود بگذشتن و جان دادن است آغاز و انجامش
۳
درآن وادی که عشق خوبرویان آتش افروزد
بود با شعله یکسان جسم و جان پخته و خامش
۴
نمی دانم چرا شد تیره چون شب روزگار من
زخورشیدی که شمع ماه آمد مشعل بامش
۵
شبی خورشید ما طالع شود، گر تیره بختی را
پدید آید همان دم بامداد عید در شامش
۶
خوش آن بی خانمان رندی که در کیش نکونامان
نه جا در مجلس خاص و نه پا در شارع عامش
۷
که می گویی که عاشق را نباشد کفر و اسلامی،
همان زلف و رخ دلدار باشد کفر و اسلامش
نظرات