خاقانی

خاقانی

شمارهٔ ۵۵ - وقتی او را از رفتن به خراسان منع می‌کردند مشتاقانه این قصیدهٔ را سرود

۱

چه سبب سوی خراسان شدنم نگذارند

عندلیبم به گلستان شدنم نگذارند

۲

نیست بستان خراسان را چون من مرغی

مرغم آوخ سوی بستان شدنم نگذارند

۳

گنج درها نتوان برد به بازار عراق

گر به بازار خراسان شدنم نگذارند

۴

نه نه سرچشمه حیوان به خراسان خیزد

چون نه خضرم به سر آن شدنم نگذارند

۵

چون سکندر من و تحویل به ظلمات عراق

که سوی چشمهٔ حیوان شدنم نگذارند

۶

عیسیم منظر من بام چهارم فلک است

که به هشتم در رضوان شدنم نگذارند

۷

همچو عیسی گل و ریحان ز نفس برد همت

گرچه نزد گل و ریحان شدنم نگذارند

۸

چه اسائت ز من آمد که بدین تشنه دلی

به سوی مشرب احسان شدنم نگذارند

۹

یا جنابی است چنان پاک و من آلوده جبین

با جنابت سوی قرآن شدنم نگذارند

۱۰

یا من آن پیل غریوان در ابرهه‌ام

که سوی کعبهٔ دیان شدنم نگذارند

۱۱

آری افلاک معالی است خراسان چه عجب

که بر افلاک چو شیطان شدنم نگذارند

۱۲

من همی رفتم باری همه ره شادان دل

دل ندانست که شادان شدنم نگذارند

۱۳

ری خراس است و خراسان شده ایوان ارم

در خراسم که به ایوان شدنم نگذارند

۱۴

در خراس ری از ایوان خراسان پرسم

گرچه این طایفه پرسان شدنم نگذارند

۱۵

گردن من به طنابی است که چون گاو خراس

سوسن روغنکده مهمان شدنم نگذارند

۱۶

هستم آن نطفهٔ مضغه شده کز بعد سه ماه

خون شوم باز که انسان شدنم نگذارند

۱۷

از خروسان خراسان چو منی نیست چه سود

که گه صبح خروشان شدنم نگذارند

۱۸

منم آن صبح نخستین که چو بگشایم لب

خوش فروخندم و خندان شدنم نگذارند

۱۹

نابهنگام بهارم که به دی مه شکفم

که به هنگامهٔ نیسان شدنم نگذراند

۲۰

درد دل دارم و درمانش خراسان، ز سران

چون سزد کز پی درمان شدنم نگذارند

۲۱

جانم آنجاست به دریای طلب غرقه مگر

کوه گیرم که سوی کان شدنم نگذارند

۲۲

گر چو خرگوش کنم پیروی شیر چه سود

که چو آتش به نیستان شدنم نگذارند

۲۳

بهر فردوس خراسان به در دوزخ ری

چه نشینم که به پنهان شدنم نگذارند

۲۴

بازگردم چو ستاره که شود راجع از آنک

مستقیم ره امکان شدنم نگذارند

۲۵

باز پس گردم چون اشک غیوران از چشم

که ز غیرت سوی مژگان شدنم نگذارند

۲۶

مشتری‌وار به جوزای دو رویم به وبال

چکنم چون سوی سرطان شدنم نگذارند

۲۷

بوی مشک سخنم مغز خراسان بگرفت

می‌رود بوی، گر ایشان شدنم نگذارند

۲۸

گوی من صد پی از آن سوی سر میدان شد

گرچه با گوی به میدان شدنم نگذارند

۲۹

فید بیفایده بینم ری و من فید نشین

که سوی کعبهٔ ایمان شدنم نگذارند

۳۰

روضهٔ پاک رضا دیدن اگر طغیان است

شاید ار بر ره طغیان شدنم نگذارند

۳۱

ور به بسطام شدن نیز ز بی‌سامانی است

پس سران بی‌سر و سامان شدنم نگذارند

۳۲

این دو صادق خرد و رای که میزان دلند

بر پی عقرب عصیان شدنم نگذراند

۳۳

وین دل و عقل که پیکان ره توفیقند

بر سر شه ره خذلان شدنم نگذارند

۳۴

دارم اخلاص و یقین کام پرستی نکنم

کان دو شیرند که سگبان شدنم نگذارند

۳۵

عقل و عصمت که مرا تاج فراغت دادند

بر سر منصب دیوان شدنم نگذارند

۳۶

منم آن کاوه که تایید فریدونی بخت

طالب کوره و سندان شدنم نگذارند

۳۷

دلم از عشق خراسان کم اوطان بگرفت

وین دل و عشق به اوطان شدنم نگذارند

۳۸

از وطن دورم و امید خراسانم نیست

که بدان مقصد کیهان شدنم نگذارند

۳۹

ویحک آن موم جدا مانده ز شهدم که کنون

محرم مهر سلیمان شدنم نگذارند

۴۰

فتنه از من چه نویسد که مرا دانش و دین

دو رقیبند که فتان شدنم نگذارند

۴۱

ترس جاه و غم جان دارم و زین هر دو سبب

به خراسان سوی اخوان شدنم نگذارند

۴۲

همه بر جاه همی ترسم و بر جان که مباد

جاه و جانی که تن آسان شدنم نگذارند

۴۳

هِرقِلَم مِهر ِنبی ورزم و دشمن دارم

تاج و تختی که مسلمان شدنم نگذارند

۴۴

هم گذارند که گوی سر میدان گردم

گر خلال بن دندان شدنم نگذارند

۴۵

آن بخارم به هوا بر شده از بحر به بحر

باز پس گشته که باران شدنم نگذارند

۴۶

و آن شرارم که به قوت نرسم سوی اثیر

چون شهاب اختر رخشان شدنم نگذارند

۴۷

گیر فرمان ندهندم به خراسان رفتن

باز تبریز به فرمان شدنم نگذارند

۴۸

ز پی آنکه دو جا مکتب و دکان دارم

نه به مکتب نه به دکان شدنم نگذارند

۴۹

هر چه اندوختم این طایفه را رشوه دهم

بو که در راه گروگان شدنم نگذارند

۵۰

ناگزیر است مرا طعمهٔ موران دادن

گر نه موران به سر خوان شدنم نگذارند

تصاویر و صوت

دیوان خاقانی شروانی، کتابفروشی خیام 2537 - حسان العجم افضل الدین ابراهیم بن علی خاقانی شروانی - تصویر ۸۴
دیوان خاقانی شروانی (مطابق نسخه خطی ۷۶۳ هجری) - حسن العجم افضل الدین بدیل بن علی شروانی - تصویر ۱۶۶
دیوان خاقانی شروانی به اهتمام ضیاء الدین سجادی - افضل الدین بدیل بن علی نجار - تصویر ۲۳۱
دیوان خاقانی شروانی  به اهتمام میر جلال‌الدین کزازی - ج ۱ (چامه ها و ترکیب بندها) - خاقانی شروانی - تصویر ۱۹۲

نظرات

user_image
داود پوراکبریان
۱۳۹۳/۰۹/۲۵ - ۰۳:۳۱:۰۳
به نظر می رسد مصرع اول بیت دوم ( نیست بستان خراسان را چو من مرغی ) ایراد فنی داشته لازم به تصحیح است
user_image
داود پوراکبریان
۱۳۹۳/۰۹/۲۵ - ۰۴:۱۲:۲۶
به نظر می رسد شاید بجای مصرع 1 بیت 2 فوق الذکر جایگزیتی یکی از دو گزینه زیر بد نباشد:نیست در باغ خراسان چومن مرغی پاک مرغم آوخ سوی بستان شدنم نگذارندویانیست در باغ خراسان چومن شهمرغی مرغم آوخ سوی بستان شدنم نگذارند
user_image
سجاد اجاقی
۱۳۹۷/۱۰/۱۶ - ۱۶:۳۱:۳۶
نیست اقلیمِ خراسان را چون من مرغیبیت 2 اصلاح شود
user_image
عدنان العصفور
۱۳۹۹/۰۹/۲۶ - ۰۵:۲۰:۵۳
بدل داشتن مهر خراسان از ان بی بدیل شروان داستانی بلند می طلبد روشنای آتش پارسی در آذربایجان و دربند اگر از خراسان بیشتر نباشد کمتر نیست دارای دربند و شروانشاهان نخستین شاهان بودند که شهنامه خوانی را در دربار رسمی کردند شعر پارسی دری نیز از قطران و نظامی و خاقانی و دیگر سخندانان گنجه و شروان و تفلیس و دربند پا به پای خراسانیان پیش میرفت و بسیار از فارس و کرمان و عراق پیش بودند شور پارسی و یاد باستان در شعر خاقانی و نظامی و قطران از دیوانشان شاهنامه ای دیگر افریده چندی پیش برنامه ای دیدم از روستایی از دربند که مردمش پارسی زادانی بودند که پارسی بودن خویش را از یاد نبرده بودند و هنوز به پارسی ارانی سخن میگفتند دریغ و دردا که ندانم کاری این پاره تنه ایرانیان را از کشور پارس جدا کرده و ما نیز با ندانی فرزندانمان را از دامن این خاک راندیم باری مهر خاقانی به خراسان و ایراندوستی و پارسی گراییش بسیار ستودنیست و جای کار دارد هر گاه او را میخواند اشکم روان میشود از اوست که میگویدملک عجم چو طعمه ترکان اعجمیستعاقل کجا بساط تمنا بر افکند
user_image
عدنان العصفور
۱۳۹۹/۰۹/۲۶ - ۰۶:۰۲:۲۸
هر که را مهر خراسان بدل ارزانی نیست پارسی نیست و آزاده نه ایرانی نیست پدرش زاده در این خاک نیاکانی نیست پارسی نیست هر آنکس که خراسانی نیست ریشه در بلخ اگر نیستش ایرانی نیستنیست با او سخنی آنکه خراسانی نیست لر و کرمانجی و تبریزی و شروانی راریشه در بلخ پدید ست و انیرانی نیستگر ز دربند و گر از گنجه و یزد و همدانگوهر هیچ کسی غیر بدخشانی نیستهمه را بهره ز وخش ست چه گیلان و چه خوینه که شیرازی و یاسوج زرافشانی نیستاریان را که به کوشانشهیان می خوانندهنری هست که در پنجه کاشانی نیستاشک از خاک هرات امد و مسگر ز زرنگکار یعقوب کم از لشکر اشکانی نیستان کیانوش کیانی که کنیشکاش خواندندکم ز بهرام وکیارش به جهانبانی نیستبابکان نیز ز زابل شده شاهنشه پارسورنه در فارس نشان هیچ ز ساسانی نیستاتش برمکی از بلخ به بغداد افروختکردشان هیچ کم از کرده سامانی نیستباختش رازی و شیرازی و بومسلم بردزنده ایران به کسی همچو خراسانی نیستیل پیشاوری ان رستم سورن پهلوهمچواو هیچ سپاهانی و کرمانی نیسترستم و اشکش وگرشاسپ و سورن پهلوبهبهانی و دلیجانی و زنجانی نیستهمه ازغزنه و بلخند و بدخشان و هراتقمی و یزدی و سمنانی و تهرانی نیستگر یهودی به کف انگشتری جم دارد هست از کوی سلیمان و سلیمانی نیست رستم از زابل و صد خائن این خاک از ریگر فغانیست ز خویشست ز افغانی نیست
user_image
امیر کرمی
۱۴۰۰/۰۱/۲۶ - ۱۵:۰۷:۰۷
درود بیت بیست و دوم مصرع نخست (گر چو خرگوش کنم پیروی شیر ، چه سود) درست می باشد.