
خاقانی
غزل شمارهٔ ۱۴۰
۱
خاکی دلم به گرد وصالش کجا رسد
سرگشته میدود به خیالش کجا رسد
۲
چون آفتاب سایه به ماهی نبیندش
دیوانهای چو من به هلالش کجا رسد
۳
خود عالمی پر است که سلطان غلام اوست
چون من تهی دوی به وصالش کجا رسد
۴
فتراک او بلندتر از چتر سنجری است
دست من گدا به دوالش کجا رسد
۵
تا در لبش خزینه همه لعل و گوهر است
درویش را زکات ز مالش کجا رسد
۶
تا صد هزار دانهٔ دلها سپند اوست
عین الکمال خود به کمالش کجا رسد
۷
عشقش چو آفتاب قیامت دل بسوخت
عشقش قیامتی است زوالش کجا رسد
۸
خاقانی اینت غم که دلت نزد او گریخت
نظاره کن ز دور که حالش کجا رسد
تصاویر و صوت

نظرات