
خاقانی
غزل شمارهٔ ۹۹
۱
سر نیست کز تو بر سر خنجر نمیشود
تا سر نمیشود غمت از سر نمیشود
۲
از شست عشق نو نپرد هیچ ناوکی
کان با قضای چرخ برابر نمیشود
۳
هر دم به تیر غمزه بریزی هزار خون
وین طرفهتر، که تیر تو خود تر نمیشود
۴
سلطان نیکوانی و بیداد میکنی
میکن که دست شحنه به تو در نمیشود
۵
انصاف من ز تو که ستاند که در جهان
داور نماند کز تو به داور نمیشود
۶
روزم فرو شد از غم و در کوی عشق تو
این دود جز ز روزن من بر نمیشود
۷
روزی هزار بار بخوانم کتاب صبر
گوشم به توست لاجرم از بر نمیشود
۸
از آرزوی وصل تو جان و دلم نماند
کامد شد فراق تو کمتر نمیشود
۹
کردم هزار یارب و در تو اثر نکرد
یارب مگر سعادت یاور نمیشود
۱۰
خاقانیا ز یارب بیفایده چه سود
کاین یارب از بروت تو برتر نمیشود
تصاویر و صوت


نظرات