
خیالی بخارایی
شمارهٔ ۱۰
۱
طیلسانت چو کژ افتاد ببستی او را
ره گشادی تو به خورشید پرستی او را
۲
ریخت چشمت به جفا خون دل و دانستم
که بر این داشت در ایّام تومستی او را
۳
دل چون شیشهٔ پر خون که به دست تو فتاد
به درستی که دمادم بشکستی او را
۴
زلفت ار دست گشاید به جفا عیب مکن
چون تو در فتنه گری دست ببستی او را
۵
تا خیالی به غم نیستی خود خو کرد
نیست دیگر به کسی دعوی هستی او را
نظرات