
خیالی بخارایی
شمارهٔ ۵۷
۱
دلم را مقام عبادت درِ اوست
زهی بخت آن دل که فرمانبرِ اوست
۲
طفیل قد اوست هرجا که جانی ست
عجب سرو نازی که جانها برِ اوست
۳
اگرچه خطش نیست چون غمزه جادو
ولیکن همه فتنه ها در سرِ اوست
۴
دمادم ز اندیشه خون می خورد دل
چو قلب است لابد همین در خورِ اوست
۵
خیالی به حشرت خط نیکنامی
همین بس که نام تو در دفترِ اوست
نظرات