کمال خجندی

کمال خجندی

شمارهٔ ۱۳۷

۱

در سر از دود دلم شمع صفت سودایی است

آری این گریه و سوز من و شمع از جایی است

۲

همچو شمع همه تن آنش سودای مهی است

همچو صبحم همه جان مهر جهان‌آرایی است

۳

گر به مأوا نرسد این دل من مجموعم

که سر زلف پریشان تو خوش مأوایی است

۴

ابرویت گوشه نشین گشت ولی فایده چیست

که به هر جانبی از فقه او غوغایی است

۵

چشم ما را بگذاری به لب دجله روی

دجله رودی است ولی دیده ما دریایی است

۶

راز هم با لب خود گوی که خوش همنفسی ست

عشق با قامت خود باز که خوش بالایی است

۷

در غم روی تو چون موی تو آشفته کمال

عمر بر باد دهی دل سیهی کج رایی است

تصاویر و صوت

نظرات