
کمال خجندی
شمارهٔ ۱۵۳
۱
دل سختت به سندان سخت بارست
دهانت را میان بس راز دارست
۲
به آن خاک قدم جان همنشین است
به آن چاه ذقن دل یار غارست
۳
ز بار جور و بار غم نترسم
من و آن آستان چندانکه بارست
۴
چو بر گل میخرامی پا نگه دار
که گل را بیشتر زحمت ز خارست
۵
به طاق ابروان در رشته کاریست
سر زلفت ولی رخ ساده کارست
۶
که بست آن نقش عارض آفرین باد
که آب دست در وی آشکارست
۷
کمال از گفته خود هرچه داری
تخلص های تو بس آبدارست
نظرات