
کمال خجندی
شمارهٔ ۱۵۸
۱
دل ملک تو شد نوبت لطف است و عنایت
شاهی بنشان فتنه و بنشین به ولایت
۲
تو آیتی از رحمت و بر روی تو آن زلف
همچون پر طاوس نشان بر سر آیت
۳
با پسته مگر اینکه لب من به تو ماند
نرسم به دهان نو در آید به حکایت
۴
جور سگ کوی تو نگویم به رقیبان
از دوست به دشمن نتوان برد شکایت
۵
گفتی بکنم هر که مرا خواست ز بنیاد
بنیاد ز من نه اگر این است جنایت
۶
کردم بحلت خون خود ای یار به شرطی
کان دم که کشی عفو نیاری به حمایت
۷
بر آن کمال ار دل تر سوخت عجب نیست
در سنگ کند ناله فرهاد سرایت
نظرات