
کمال خجندی
شمارهٔ ۶۳۷
۱
کسی که دل طرف زلف یار میکشدش
اگر فکند در آن حلقه دست می رسدش
۲
رخ تو سوخت به خط جان و دودها برخاست
دگر ز خال معنبر چه داغ مینهدش
۳
کمند موی تو افتاده در قفا چه نکوست
چو نیک بود کسی در قفا نگفت بدش
۴
تو صیدگبر و رها کن به دیگری که کشد
که زنده تر شود ار می کشی به دست خودش
۵
دهان تنگ شکرخند او چنان کردند
پر از شکر که ز لب ها نبات می دمش
۶
به پای سر عاشق آنچنان که فتاد
ز پا چگونه نیفتد که بخت زد لگدش
۷
دل کمال بنازو کرشمه بستد و گفت
که باز با تو دهم لیک دل نمی دهش
نظرات