
کمال خجندی
شمارهٔ ۶۴۱
۱
لب میگزد چو چشم گشایم بدیدنش
خوشتر ز دیدنست مرا لب گزیدنش
۲
لرزان دلمهز بیم جدانیست همچو برگ
ر بنگر ز شاخ لرزه به وقت بریدنش
۳
چندانکه با قدت صفت سرو می کنند
پست است این سخن نتوانم شنیدنش
۴
چون صید از کشیدن دام اوفتد به بند
دام دل است زلف تو خواهم کشیدنش
۵
دل در کمند زلف تو گور میکن اضطراف
صیاد را ز مرغ خوش آبده طپیدنش
۶
در جان چو درد عشق تو آرامگاه ساخت
درمان میادم ار طلیم آرمیدنش
۷
ساکن نکرد گریه ز دل فرقت کمال
سوز کباب کم نشد از خون چکیدنش
نظرات