
کمال خجندی
شمارهٔ ۸۷۱
۱
کارم ز دست شد نظری کن بکار من
بنگر بکار بنده خداوندگار من
۲
فارغ شدم ز جنت و فردوسی و حورعین
تا اوفتاد بر سر کویش گذار من
۳
بس جان نازنین که چو گل میرود به باد
در پای سروناز تو ای گلعذار من
۴
تا جلوه کرد سرو قدت بر کنار چشم
خالی نگشت آب روان از کنار من
۵
گفتی شبی بیایم و بستانم از تو جان
زنهار جان من که مده انتظار من
۶
وقتی که بگذری بسر تربت کمال
راحت رسد بسی به تن خاکسار من
نظرات