
کمال خجندی
شمارهٔ ۹۳۳
۱
بناز کشتن او بازم آرزوست چه چاره
برون شدند ز هر گوشه مردمان بنظاره
۲
چو طفل دیده رسن باز شد به حلقه زلفش
ستاره سوخته ام زآن بمن نساخت ستاره
۳
ساخت با من بیطالع آن ستاره دولت
شبی که به نبود چشم پر بود ز ستاره
۴
شب فراق تو از اشک پرترست دو چشمم
نظره مکن برخ زرد ما و جامه پاره
۵
به بین علامت بگرنگی و درستی پیمان
چنین که بحر فست را بدید نیست کناره
۶
چگونه هجر توأم جان به لب رسانه ندانم
نیافتیم نشانت به حتم های سه پاره
۷
چه آبنی نوز رحمت که تا زما شد، گم
روان شویم روان من پیاده و تو سواره
۸
خوش آن زمان که من و تو چو شاه و بنده براهی
که باد ورد زبانش حدیث دوست هماره
۹
هماره ورد زبان کمال این بود و بس
که کسی به آرزوی دل نیافت عمر دوباره
تصاویر و صوت

نظرات