امیرخسرو دهلوی

امیرخسرو دهلوی

شمارهٔ ۱۱۹۷

۱

خضر در کوی او ره گم کند زان شکل موزونش

تعالی الله مگر از آب حیوان ریخت بی چونش

۲

مباد آن پای را دردی خرامان کرد، گو بگذر

تو می دانی که خاک است آن، ولی خونست معجونش

۳

نثاری گر کند چشمم به پیشت پا مزن، جانا

که حاصل شد به صد خون جگر هر در مکنونش

۴

متاع دل برون کردم ز دل، ای یار، ازان گیسو

مجنبان سلسله کز دل نیارم کرد بیرونش

۵

بترسم از چنان روزی که باشم رفته از عالم

تعلق همچنان باقی به سوی زلف شبگونش

۶

دروغ است این که کرد آلوده از خون جامه یوسف

که چون بر چشم یعقوب آمد آلوده شد از خونش

۷

به وصف لیلی ار شرمنده ام در عاشقی، باری

بحمدالله که شرمنده نیم از روی مجنونش

۸

فسون خوان را به صد زاری همی بوسم قدم، لیکن

چه چاره چون پری حاضر نمی گردد به افسونش؟

۹

حسد می بردی، ای دشمن، ز عقل و دانش خسرو

بیا تا بر مراد خاطر خود بینی اکنونش

تصاویر و صوت

نظرات