امیرخسرو دهلوی

امیرخسرو دهلوی

شمارهٔ ۱۸۳۴

۱

خواستم زو آبرویی، گفت «بیهوده مگوی

عاشقان را ز آب چشم خویش باشد آبروی »

۲

بر سر خاک شهید عشق حاجت خواستم

گفت «نام دلبر ما گو، ولی حاجت مگوی »

۳

آب چشمم شست خون و خون چشمم گشت آب

پند گویا، بنگر این خوناب و دست از من بشوی

۴

دی به بازاری گذشتی، خاست هویی آنچنان

جان و دل کردند خلقی گم در آن فریاد و هوی

۵

جان من گم گشت و می جویم، نمی یابم نشان

چون تو در جان منی، باری چنین خود را مجوی

۶

در خرابیهای هجران گر تو در خسرو رسی

در بیابان کی رود بهر رضای تشنه جوی

تصاویر و صوت

نظرات