امیرخسرو دهلوی

امیرخسرو دهلوی

شمارهٔ ۱۸۹۷

۱

دلم که لاف زدی از کمال دانایی

نگر که چون شد از اندیشه تو سودایی

۲

دمی اگر چه که جان من از تو تنها نیست

به جان تو که به جان آمدم ز تنهایی

۳

در انتظار نسیمی ز تو به راه صبا

گذشت عمر گرامی به باد پیمایی

۴

اگر چه عرصه عالم پر است از خوبان

بیا که از همه عالم مرا تو می نایی

۵

چو وصل نیست مرا، قرب تو همینم بس

که استان خود از خون من بیالایی

۶

چو گل فشانی بر دوستان خود کم از آنک

مرا طفیل همه سنگسار فرمایی

۷

دلم که رفت، نیاورد یاد هم چیزی

از آن مسافر آواره گرد هر جایی

۸

درید جامه عمر و نماند آن مقدار

که زیر پا بکشم دامن شکیبایی

۹

به بند باز نیامد چو خسرو از خوبان

رهاش کن که بمیرد کنون به رسوایی

تصاویر و صوت

نظرات