
امیرخسرو دهلوی
شمارهٔ ۱۹۶۸
۱
من اشک بیدلان را خنده می پنداشتم روزی
کنون بر می دهد تخمی که من می کاشتم روزی
۲
هم اول روز کان زلف سیاهم پیش چشم آمد
دل من زد که از وی شام گردد چاشتم روزی
۳
تو، ای ناخورده جام عشق، هشیاری مکن دعوی
که من هم خویش را هشیار می پنداشتم روزی
۴
دو چشمم بر رخش داده به کویش در نهم، پایی
هم از خاک درش این رخنه می انباشتم روزی
۵
دل از درد کهن خون گشت و محرومی بختم بین
کز آب دیده رازی بر درش بنگاشتم روزی
۶
تو گر بر جای دل داری، مرا گر نیست دل بر جا
مزن بر حال من طعنه که من هم داشتم روزی
۷
ملامت سوخت خسرو را، همه پاداش آن است این
که بر اهل ملامت بد همی انگاشتم روزی
نظرات