
امیرخسرو دهلوی
شمارهٔ ۱۹۷۲
۱
گل آمد و همه در باغ با می و جامی
من و خرابه هجر و غم گل اندامی
۲
هوای دیدن گل شد، روا مدار، ای دوست
که بی رخت گذرانم چنین خوش ایامی
۳
ز جام خویش فرو ریز جرعه ای به سرم
که سرخ روی شوم، گر نمی دهی جامی
۴
یکی خبر به گل نو همی رسان، ای باد
که مرد بلبل و تو در شکنجه دامی
۵
چنین که صبح سعادت همی دمد ز رخت
چه باشد ار دل ما را سحر کنی شامی
۶
خوشم من ار چه که درد نهفته در دل هست
که بی کرشمه درین دل نمی زنی گامی
۷
چه پوست باز کنم با تو داغ پنهان را
که هست سوخته جانی کشیده در جامی
۸
دلی که پیش رخت لاف صبر زد مرده ست
که هیچ زنده نگیرد به آتش آرامی
۹
بود فضول خریداری تو از خسرو
به جان عمر که این نسیه است و آن وامی
نظرات