کوهی

کوهی

شمارهٔ ۷۴

۱

شبی بودم چو مه پهلوی خورشید

نهادم روی دل بر روی خورشید

۲

مه و خورشید دیدم روی در روی

ندیدم جز قمر در کوی خورشید

۳

فتادم در خم چوگان زلفش

همی رفتم بسر چون گوی خورشید

۴

رسیدم در مقام قاب قوسین

نمود از ماه نو بر روی خورشید

۵

در آن شب اجتماع مهر و مه بود

زحل پرتاب چون گیسوی خورشید

۶

چو ترک روز برقع را برافکند

شب تاریک شد هندوی خورشید

۷

فرو پوشید چشم جمله را نور

که تا هر کس نه بیند روی خورشید

۸

کمان چرخ نرم از آفتاب است

ندارد هیچکس تا بوی خورشید

۹

سحرگه چون برآمد خسرو چرخ

جهان پرشد زهای و هوی خورشید

۱۰

ز مشرق تا به مغرب زوانا الشمس

که یکتایست دایم خوی خورشید

۱۱

چمن شد آسمان گلها ستاره

ز باغ عرش آمد بوی خورشید

۱۲

بمه رویان نظر کردم بپا کی

بدیدم طلعت دلجوی خورشید

۱۳

بذلت برد کوهی قرص مه را

چو دعواهاست اندر طوی خورشید

تصاویر و صوت

نظرات