محمد کوسج

محمد کوسج

بخش ۱۲ - آمدن بیژن و آوردن برزوی رستم زال را قسمت اول

۱

وز این سوی بیژن چو باد دمان

بیامد بر رستم پهلوان

۲

بیاورد برزوی را بسته دست

به نزدیک رستم بیفکند پست

۳

همه رفته در پیش رستم بگفت

رخ نامور همچو گل بر شکفت

۴

چنین گفت با بیژن نامور

زواره فرامرز پرخاشخر

۵

همی شاه ترکان گرفته ست راه

بر این نامداران ایران سپاه

۶

همانا سر آرد بر ایشان زمان

بر آید همه کام تورانیان

۷

زواره بپیچد ز افراسیاب

از ایدر عنان را به شادی بتاب

۸

نگه کن که تا کارشان چون بود

ز خون که میدان پر از خون بود

۹

خروش تو چون بشنود خیره مرد

در آید سر نامور زیر گرد

۱۰

بیامد جهان جوی هم در زمان

به پیش زواره چو شیر ژیان

۱۱

ورا دید بر جای با زور و تاب

گرفته کمرگاه افراسیاب

۱۲

بدو گفت کای نامور مرد جنگ

چه داری کمرگاه او را به چنگ

۱۳

رها کن ازو دست که بیگاه گشت

هم از دشت خورشید کوتاه گشت

۱۴

ازو دست برداشت افراسیاب

ز آواز بیژن شد از هوش و تاب

۱۵

همی خواست تا بیژن گیو را

به بند اندر آرد سر نیو را

۱۶

زواره ازو دست را داشت باز

چنین گفت با نامور جنگ ساز

۱۷

ببینیم فردا سپیده دمان

که تا برکه گردد سپهر روان

۱۸

همی بازگشتند از یکدگر

دو دیده پر از آب و پر خون جگر

۱۹

زواره بیامد چو باد دمان

بر نامور پهلوان جهان

۲۰

فرامرز در جنگ هومان شیر

همی تاخت هر سوی مرد دلیر-

۲۱

بدو گفت رستم ندانم چه کرد

ز بهر چه ناید ز دشت نبرد

۲۲

زواره بفرمود تا بر نشست

به نزدیک هومان شود پیل مست

۲۳

زواره چو بشنید برکرد اسب

همی تاخت بر سان آذر گشسب

۲۴

(فرامرز را دید بردشت کین

بسی نامداران فکنده ز زین)

۲۵

همه دشت پای و سرکشته بود

ز کشته به هر سو همی پشته بود

۲۶

ز ایرانیان نزد او کس ندید

خروشی چو شیر ژیان بر کشید

۲۷

بدو گفت کای مایه کین و جنگ

چه تازی بدین سان به هر سوی جنگ

۲۸

نه ز ایران کسی با تو در جنگ یار

نه آگاه زین رزم تو شهریار

۲۹

فرامرز آن گاه آواز داد

که ای نامور مرد پهلو نژاد

۳۰

مرا جنگ ترکان بود جای بزم

ندانم من این دشت را جای رزم

۳۱

به هومان چنین گفت بیگاه گشت

همی تیره بینم همه روی دشت

۳۲

چو رخشان شود روی هامون به روز

به بخت شهنشاه گیتی فروز

۳۳

کنم روز هامون ز خون تو زرد

گر آیی بر من به دشت نبرد

۳۴

بگفت این و برگشت و آمد دوان

بر نامور رستم پهلوان

۳۵

چو آمد به نزدیک رستم فراز

زمین را ببوسید و بردش نماز

۳۶

ازو شادمان شد دل پهلوان

همی آفرین خواند پیر و جوان

۳۷

چنین گفت کز تخمه اژدها

شگفتی نباشد چنین کیمیا

۳۸

که از تخم دستان سام سوار

نباشد مگر پهلو نامدار

۳۹

فرامرز گفت ای جهان پهلوان

ابی تو مبادا سپهر روان

۴۰

ز بخت تو و بخت شاه زمین

بسی جستم از لشکر ترک کین

۴۱

ز هومان و ز بارمان دلیر

ز جان هر دو گشتند امروز سیر

۴۲

زواره چو آمد به آوردگاه

بجستند گردان توران سپاه

۴۳

به میدان ز بس مرد تورانیان

به سختی برون آمد اسب از میان

۴۴

بیامد هم اندر زمان پور گیو

به رستم چنین گفت کای گرد نیو

۴۵

تو را و فرامرز را شهریار

همی خواند (و) این پهلو نامدار

۴۶

بیارید برزوی را بسته دست

چو آشفته شیران و چون پیل مست

۴۷

چو بشنید رستم ز خسرو پیام

فرامرز را گفت کای نیک نام

۴۸

ببر این گو نامدار نزد شاه

بدان تا چه فرمایدت کینه خواه

۴۹

فرامرز برزوی را در زمان

بیاورد نزدیک شاه جهان

۵۰

چو رستم بر خسروآمد فراز

زمین را ببوسید و بردش نماز

۵۱

همی بسته برزوی را پیش برد

همه داستان پیش او بر شمرد

۵۲

زواره همان داستان بازگفت

چو بشنید خسرو چو گل بر شکفت

۵۳

فرامرز را خواند شاه جهان

بر تخت بنشاندش با مهان

۵۴

(به رستم چنین گفت کای پهلوان

همی شاد باشی و روشن روان)

۵۵

(چو برزو برخسرو آمد زمین

ببوسید و بر شاه کرد آفرین)

۵۶

(بدو گفت خسرو که بازآر هوش

سخن بشنو از ما و بگشای گوش)

۵۷

(چه نامی و اصل و نژاد تو چیست؟

به توران تو را خویش و پیوند کیست؟)

۵۸

بدو گفت برزو که ای شهریار

جهان را تویی شاخ امید بار

۵۹

مرا خانه در کوه شنگان بود

همه کام من جنگ گردان بود

۶۰

کشاورز بودم بر آن دشت و بوم

به برزیگری سنگ پیشم چو موم

۶۱

یکی روز بودم بر آن پهن دشت

همی شاه توران به من بر گذشت

۶۲

سپهدار ترکان رد افراسیاب

شده روی هامون چو دریای آب

۶۳

مرا دید و آورد ایدر به جنگ

به پیکار شیران و جنگ پلنگ

۶۴

امیدم بسی داد از تاج و تخت

به یک ره چنین خیره برگشت بخت

۶۵

نبد جز همه کام ایرانیان

همه تیره شد بخت تورانیان

۶۶

چو رستم شنید از جوان این سخن

سپهبد جز این رای افکند بن

۶۷

چنین گفت با شاه پیروز بخت

که جز تو نزیبد کسی تاج و تخت

۶۸

(ببخشد به من شاه او را به جان

بدارم من او را چو جان و روان

۶۹

نباید که آید به جانش گزند

بدان تا شود نامداری بلند

۷۰

به ارگ اندرون بازدارم ورا

به جز نیکویی پیش نارم ورا

۷۱

زتخم بزرگان بسازم زنش

نمانم که رنجی رسد بر تنش

۷۲

به هندوستانش فرستم به جنگ

بدان جای سازیم او را درنگ

۷۳

به خوبی دلش را به چنگ آوریم

دگر سالش ایدر به جنگ آوریم

۷۴

چو دو نامداران ایران زمین

به بند آورد نامداران چین

۷۵

بسی نامداران در آرد ز زین

نماند که کس پی نهد بر زمین

۷۶

به رستم سپردش جهاندار شاه

رهانیدش از بند و تاریک چاه

۷۷

فرستاد رستم هم اندر زمان

چو دو نامداران سوی سیستان

۷۸

فرامرز را داد و گفت ای جوان

نباید که داریش خسته روان

۷۹

وز اینجا بساز از پی راه برگ

مر او را ببر تا به دربند ارگ

۸۰

سواران زابل گزیده هزار

همه نامداران خنجر گزار

۸۱

هم از تخم دستان سام سوار

بزرگان نام آور کینه دار

۸۲

سر و پای او را به بند گران

ببند و سپارش به نام آوران

۸۳

نباید که یابد رهایی ز بند

که آید ز چرخ بلندت گزند

۸۴

وزین روی تیره شب در رسید

همی غالیه بیخت بر شنبلید

۸۵

سپهدار پیران و افراسیاب

بیاورد لشکر بدین سوی آب

۸۶

بماندند بر جای پرده سرای

به دشمن نمودند یکسر قفای

۸۷

همه لشکر ترک بر سان باد

خود و نامداران فرخ نژاد

۸۸

بدان راه بی راه رفتند باز

که برزوی را بود آیین و ساز

۸۹

سپهدار ترکان چو آنجا رسید

سر شکش ز مژگان به رخ بر چکید

۹۰

بنالید و آمد زمانی فرود

همی داد نیکی دهش را درود

۹۱

بفرمود پیران به سالار خوان

که پیش آر و آزادگان را بخوان

۹۲

درین کار بودند کآمد خروش

خروشی کزو دیده آمد به جوش

۹۳

زنی دید بر سان سروی بلند

دو گیسوش در بر چو تابان کمند

۹۴

به زنار خونی ببسته میان

خروشنده مانند شیر ژیان

۹۵

همی گفت زارا، دلیرا، گوا

یلا، شیر دل نامور پهلوا،

۹۶

کجا یابم اکنون چه گویم تو را

چه گویم به مویه چه مویم تو را

۹۷

کجا یابمت ای گرامی پسر

چه آمد به رویت ازین بد گهر

۹۸

بیامد دوان سوی افراسیاب

دو دیده ز خون همچو دریای آب

۹۹

بدو گفت ای شاه ماچین و چین

همه ساله بسته میان را به کین

۱۰۰

چه کردی سر افراز پور مرا

چرا تیره شد از تو نور مرا

۱۰۱

چه کردی مر آن سرو نازنده را

چه کردی مر آن ماه تابنده را

۱۰۲

تو را چون شهان هیچ فرهنگ نیست

به آورد رفتن تو را ننگ نیست

۱۰۳

مگر آنکه لشکر فراز آوری

دل نامور در گداز آوری

۱۰۴

ز هر شهر و برزن یکی انجمن

فراز آوری همچو فرزند من

۱۰۵

بیاری همان لشکر بی شمار

به ایران بری از پی کارزار

۱۰۶

چنان چون بود مردم چاره ساز

به کشتن سپاری و گردی تو باز

۱۰۷

چو گردد همی جنگ گردان درشت

به میدان همی از تو بینند پشت

۱۰۸

همی گفت و می کند موی سرش

زخون چاک گشته دل اندر برش

۱۰۹

همی ریخت ازدیدگان جوی خون

سر نامور شد ز شرمش نگون

۱۱۰

چو افراسیابش بر آن سان بدید

ز دیده سرشکش به رخ بر چکید

۱۱۱

بدو گفت پیران که ای شهره زن

کنون بشنو از من سراسر سخن

۱۱۲

نه کشتند برزوی و نه خسته شد

به آورد رستم همی بسته شد

۱۱۳

فرستاد وی را سوی سیستان

چو دو نامداران زابلستان

۱۱۴

زن نامور گشت ازو شادمان

بر آن سان که یابد همی مرده جان

۱۱۵

به دیان که گر زنده بینمش باز

به گردون رسانم سر سرفراز

۱۱۶

همه بند و زندانش را بشکنم

همه شهر ایران به هم بر زنم

۱۱۷

رهانمش از بند هنگام خواب

به بخت جهاندار افراسیاب

۱۱۸

بگفت این و از پیش او بازگشت

تو گفتی که با باد انباز گشت

۱۱۹

ز هر گونه چیزی فراز آورید

بسی زر و گوهر از آن برگزید

۱۲۰

به دانش بد و نیک را بنگرید

ز اندیشه بر چرخ گردان کشید

۱۲۱

چو زن سوی اندیشه افکند دل

به چاره ازو دیو گردد خجل

۱۲۲

مبادا که زن چاره پیش آورد

یکی بایدش بیست پیش آورد

۱۲۳

چو آورد هر گونه چیزی فراز

همی کرد آیین نیرنگ ساز

۱۲۴

سر نامور سوی ایران کشید

از آن پس به توران کس او را ندید

۱۲۵

به ایران همی بود یک روزگار

بدان تا بد و نیک فرجام کار

۱۲۶

بداند بد و نیک ایران همه

همان شاه و گردن کسان و رمه

۱۲۷

چو دیدی یکی نامدار انجمن

بپرسیدی از هر گوی تن به تن

۱۲۸

ز فرزند جایی نشانی ندید

نه از نامداران ایران شنید

۱۲۹

به درگاه خسرو بدی روز و شب

نیارست بر کس گشادن دو لب

۱۳۰

چنین گفت با دل چه آمد به من

از آن ترک بد خواه و این انجمن

۱۳۱

همی روزگاری به ایران بماند

کسی نام برزو ز دفتر نخواند

۱۳۲

یکی روز بر درگه شهریار

ستاده به پای آن زن هوشیار

۱۳۳

همی گفت زار ای دلیر جوان

کجا جویمت من به گرد جهان

۱۳۴

میان یلانت نبینم همی

به ایران نشانت نبینم همی

۱۳۵

نهاده دو دیده به درگاه شاه

ز هر سوی آمد به درگه سپاه

۱۳۶

یکی پهلوان بر ستور سمند

بیامد به کردار سروی بلند

۱۳۷

سپاهی پس پشت او نیزه دار

سپهبد به کردار شیر شکار

۱۳۸

یکی دست بسته گو پهلوان

همی رفت شادان و روشن روان

۱۳۹

فرو ماند خیره ز بالای او

وزان پهلوی یال و پهنای او

۱۴۰

بپرسید کاین مرد از تخم کیست؟

ز گردان ایران ورا نام چیست؟

۱۴۱

یکی گفت کاین شیر دل رستم است

سر افراز و از تخمه نیرم است

۱۴۲

بدو گفت کاین دست بسته چراست

چو پشت زمانه بدوی ست راست

۱۴۳

چنین گفت در جنگ برزوی شیر

بیازرد بازوی مرد دلیر

۱۴۴

به آوردگه دست او خسته گشت

به چشمش همی تیره شد روی دشت

۱۴۵

چو بشنید زن گفت کای نامدار

چرا باشد اکنون بر شهریار؟

۱۴۶

ز بهر چه مانده ست ایدر سپاه

نراند سوی سیستان کینه خواه؟

۱۴۷

بدو گفت خسرو چو از جنگ باز

به ایران زمین باز آمد به ناز

۱۴۸

جهان پهلوان بود با او به هم

همی گفت هر گونه از بیش و کم

۱۴۹

چنین گفت پس زن که چون دست اوی

چو بشکست در جنگ، آن نام جوی؛

۱۵۰

نکشتند از آن پس مر آن کینه خواه

به کین سپهدار ایران سپاه؟

۱۵۱

چنین پاسخش داد مرد دلیر

که برزوی را بسته بر سان شیر

۱۵۲

فرامرز بردش سوی سیستان

خود و نامداران زاولستان

۱۵۳

جهان پهلوان چون شود باز جای

در آرد سپهدار نو را ز پای

۱۵۴

چو بشنید ازو زن دم اندر کشید

یکی آه سرد از جگر بر کشید

۱۵۵

پر اندیشه برگشت از آنجا دوان

سرشکش ز دیده به رخ بر روان

۱۵۶

همی گفت این چاره را چون کنم

که پای وی از بند بیرون کنم

۱۵۷

چه سازیم و درمان این کار چیست

درین را بی ره مرا یار کیست

۱۵۸

ببست اندر آن کار آن گه روان

رخ از درد زرد و دل از غم نوان

۱۵۹

چو برگشت از درگه شاه باز

بدان سان که باشد همی چاره ساز

۱۶۰

روان شد سوی سیستان چاره گر

بسی برد با خویشتن سیم و زر

۱۶۱

همی رفت تا شهر رستم رسید

زن چاره گر چون بدان سو کشید

۱۶۲

بیامد به بازار هم در زمان

همی رفت هر سوی چون بیهشان

۱۶۳

بدان خان بازارگانان شد اوی

برافکند چادر بپوشید روی

۱۶۴

یکی خان بستد زن چاره گر

همی بود با هر کسی نامور

۱۶۵

به جایی که گوهر فروشان بدند

به نزدیک ایوان دستان بدند

۱۶۶

یکی مهتری بود با رای و هوش

ورا نام بهرام گوهر فروش

۱۶۷

فراوان مر او را زر و سیم بود

ز درویشی و رنج بی بیم بود

۱۶۸

جوانی به کردار تابنده ماه

به نزدیک رستم ورا دستگاه

۱۶۹

بیامد زن پر خرد نزد اوی

بدو گفت کای مهتر نام جوی

۱۷۰

فراوان ازین گونه دارم گهر

کسی را فروش (این) و یا خود بخر

۱۷۱

وزان پس یکی پاره لعل بدخش

بدو داد مه روی خورشید فش

۱۷۲

یکی پاره یاقوت رخشان چو شید

زن نامور را بدو بد امید

۱۷۳

چو بهرام گوهر فروش آن بدید

چو گلبرگ رخسار او بشکفید

۱۷۴

بدو گفت بهرام کای نام جوی

که را بود ازین گونه ای ماه روی

۱۷۵

بدو گفت شهرو که ای نامور

بگویم تو را این همه در به در

۱۷۶

مرا شوهری بود بازارگان

ز تخم بزرگان و آزادگان

۱۷۷

جوان مرد و آزاده و نام جوی

ستوده به هر جای با آب و روی

۱۷۸

به دریای آمل درون در بمرد

مرا و پسر را به شیون سپرد

۱۷۹

ازو ماند این گوهر و سیم و زر

بسی در و یاقوت و طوق و کمر

۱۸۰

چو بشنید بهرام آن گاه گفت

که با تو خرد باد همواره جفت

۱۸۱

ازو بستد آن گوهر شاهوار

بدو گفت کای بانوی نامدار

۱۸۲

اگر دیگرت هست فردا بیار

بدان تا برم نزد سام سوار

۱۸۳

سپهبد بر آرد همه کام تو

به گردون گردان رسد نام تو

۱۸۴

همی بود شهروی بی کام دل

ز اندیشه مانده دو پایش به گل

۱۸۵

شدی سوی بهرام گوهر فروش

ز اندیشه هر لحظه رفتی زهوش

۱۸۶

همه شب نخفتی ز اندوه و درد

همی بر کشیدی ز دل آه سرد

۱۸۷

به دربند ارگ آمدی گاه گاه

همی کردی از دور در وی نگاه

۱۸۸

یکی جایگه دید و حصنی بلند

که بالاش افزون بد از ده کمند

۱۸۹

به شب پاسبانانش هشتاد مرد

به روز از دلیرانش هفتاد مرد

۱۹۰

به چاره درون رفتنش ره نبود

همی گفت کاین رنج بردن چه سود

۱۹۱

از آنجا سوی خانه شد با خروش

به پیش آمدش مرد گوهر فروش

۱۹۲

بپرسید بهرام از شهره زن

کجا رفتی این وقت ازین انجمن؟

۱۹۳

زن آن گه چنین داد وی را جواب

به چاره نهان کرد از دیده آب

۱۹۴

دلم گفت ازدرد پژمرده شد

از آن گه که آن شوی من مرده شد

۱۹۵

بدان آمدم تازنان سوی ارگ

مگر کم شود از دلم درد مرگ

۱۹۶

بدو گفت بهرام کای شهره زن

یک امشب بیا تا به ایوان من

۱۹۷

بر آسای و یک دم دلت شاد دار

روان را از اندیشه آزاد دار

۱۹۸

به نزدیک خویشان و فرزند من

همان نامور خویش و پیوند من

۱۹۹

که در ارگ باشد مرا خان و مان

به آزادگی یک شب آنجا بمان

۲۰۰

که رامشگری دارم آنجا جوان

نوازنده رود و آرام جان

۲۰۱

نه مرد است همچون تو شهره زن است

به رامشگری فتنه برزن است

۲۰۲

به نزدیک برزو بود روز و شب

به آواز او برگشاید دو لب

۲۰۳

مر او را بیارم به نزدیک تو

که روشن کند جان تاریک تو

۲۰۴

چو بشنید شهرو به دل شاد شد

از اندیشه و درد آزاد شد

۲۰۵

روان شد به شادی سوی خان او

که در خان او بود درمان او

۲۰۶

بدو گفت ترسم که درد سرت

فزایم که چون من بیایم برت

۲۰۷

بدو گفت بهرام کای نیک زن

نیاید ازین هیچ رنجی به من

۲۰۸

بگفت این و از پیش او شد روان

پی او همی رفت خسته روان

۲۰۹

زن مرد گوهر فروش آن زمان

بیامد به نزدیک شهرو دمان

۲۱۰

گرامیش کرد و فراوان ستود

به دیدار او شاد و خرم ببود

۲۱۱

چنان چون سزا بود بنشاندند

برو هر یکی داستان خواندند

۲۱۲

فرستاد و آورد رامشگرش

چنان چون سزا بود اندر خورش

۲۱۳

بفرمود زن را که آور تو خوان

همان نیز همسایگان را بخوان

۲۱۴

پس آن گه چو از خوان بپرداختند

همی مجلسی در خورش ساختند

۲۱۵

بزد دست و رامشگرش بر کشید

نوایی کزو دل ز بر برپرید

۲۱۶

زن از درد دل کرد زاری بسی

ندانست خود راز او را کسی

۲۱۷

دل مادر از درد برزو بسوخت

به کردار آتش رخش بر فروخت

۲۱۸

برون کرد از انگشت انگشتری

نگینش فروزنده چون مشتری

۲۱۹

که برزو مر او را بسی دیده بود

همان شاه ترکانش بخشیده بود

۲۲۰

بدو گفت شهرو که ای شهره زن

ندیدم چو تو اندرین انجمن

۲۲۱

همی دار این را ز من یادگار

بود روز کآید مر این را به کار

۲۲۲

سبک زو ستد آن زن خوش نواز

به انگشت کردش به شادی و ناز

۲۲۳

که ناگه در آمد یکی مزد بر

چنین گفتش آن سرور نامور

۲۲۴

که رامشگر گرد برزو کجاست

مر او را سپهدار توران بخواست

۲۲۵

برون کرد رامشگر از پیش اوی

همی رفت تازان سوی جنگ جوی

۲۲۶

بیامد چو برزو مر او را بدید

خروشی چو شیر ژیان برکشید

۲۲۷

بدو گفت برزوی کای شهره زن

کجا رفتی از نامور انجمن؟

۲۲۸

بدو گفت رامشگر ای پهلوان

به کام تو بادا سپهر روان!

۲۲۹

به جان و سر پهلوان جهان

که نیک و بد از تو ندارم نهان

۲۳۰

درین دز جوانی ست با رای و هوش

ورا نام بهرام گوهر فروش

۲۳۱

مرا گفت امشب به خان من آی

چو رفتم به نزدیک آن رهنمای

۲۳۲

زنی بود مهمان گوهر فروش

که چون او ندیدم به رای و به هوش

۲۳۳

به بالا چو سرو و چو خورشید روی

به سان کمند تهمتنش موی

۲۳۴

چو من دست کردم به بربط دراز

سرشکش ز دیده روان شد به ساز

۲۳۵

خروشی بر آورد و خون از جگر

ببارید بر روی چون ماه و خور

۲۳۶

به من داد انگشتری در زمان

چو بودیم با او زمی شادمان

۲۳۷

درین بود کآمد بدان در دوان

همی چاکر نامور پهلوان

۲۳۸

مرا خواند و من پیش تو آمدم

به نزدیک تو زان همی دم زدم

۲۳۹

چو برزوی انگشتری را بدید

بخندید و لب را به دندان گزید

۲۴۰

بدو گفت بنمای تا بنگرم

که چونین ندیدم بدین کشورم

۲۴۱

بدو داد انگشتری شهره زن

بدو شادمان شد سر انجمن

۲۴۲

نشانش نگه کرد و نامش بخواند

ز دیده سرشکش به رخ بر فشاند

۲۴۳

بدانست برزوی کآن مادر است

ز درد پسر جانش پر آذر است

۲۴۴

خروشی بر آورد گرد سوار

ز دیده ببارید خون بر کنار

تصاویر و صوت

برزونامه منسوب به خواجه عمید عطاء بن یعقوب (عطائی رازی) و داستان کک کوهزاد به کوشش سید محمد دبیرسیاقی - عطاء بن یعقوب - تصویر ۵۲

نظرات