
شمس مغربی
شمارهٔ ۱۰۷
۱
او چون فکند خویش تو خود را میفکنش
از خود شکسته است ازین بیش مشکنش
۲
تا شد دلم مقیم سر زلف دلبرت
از یاد رفت منزل و ماوا و مسکنش
۳
دل آنچنان بیاد تو مشغول گشته است
کاو هیچوقت یاد نمی آید از منش
۴
اینمرغ جان که طایر عالی نشیمن است
عمریست تا که دور فتاد از نشیمنش
۵
بیچاره بهر دانه فرود آمد از هوا
در دام شد اسیر پر و بال و گردنش
۶
از گلشن خیال بچنین گلخن افتاد
بگرفت خسخت خاطر ازین جنس گلخنش
۷
مرغان این چمن همه شب تا گه سحر
باشند در خروش ز فریاد کردنش
۸
جانا دل از مصاحبت تن ملول شد
پیوسته ماجرا است شب و روز با منش
۹
یارا چو شد اسیر قفس عندلیب جان
گاه که میفرست نسیمی ز گلشنش
۱۰
تا چون نسیم گل بدماغش گذر کند
آید بیاد وصل گل و عهد سوسنش
۱۱
باشد که بشکند قفس جسم را ز شوق
مرغ روان مغربی آید بماء منش
نظرات