
شمس مغربی
شمارهٔ ۱۱۴
۱
بر دل ریشم لبت دارد بسی حق نمک
گر بپرسی ز اشک خونینم بگوید یکبهیک
۲
مردم چشم جهانی در جهان مردمی
ای تو چشم و جان و مردم را به جای مردمک
۳
ای دل ار خواهی ببینی خضر را خطش ببین
آب حیوانست اگر باید لب لعلش بمَک
۴
تا بود گلگون رخ زردم بسان روی یار
بر رخم ای اشک خونین گر نمیباری محک
۵
روی بنما تا که من از پیش برخیزم به کل
زانکه در پیش یقین هرگز نماند هیچ شک
۶
برقع از رخ برفکن بنمای مهر روی را
تا که گردد ذرّهسان در پیش او مهر فلک
۷
ای دل ار بینی رخش را در دمت گردد عیان
کز جهان آدم چرا گردید مسجود ملک
۸
گر ببینی نور رویش را به سان مغربی
خط و خالش را بیا میخوان تو قرآن یکبهیک
نظرات