
شمس مغربی
شمارهٔ ۱۳۰
۱
منم که روی ترا بینقاب میبینم
منم که در شب و روز آفتاب میبینم
۲
تویی که پرده ز رخسار خود برفکندی
که تا جمال ترا بیحجاب میبینم
۳
عجب عجب که به بیداری توان دیدن
مگر مگر که من این را به خواب میبینم
۴
خیال جمله جهان را به نور چشم یقین
به جَنب بحر حقیقت سراب میبینم
۵
ندانم از چه سبب تشنهام چو من خود را
به ذات و نعت و صفت عین آب میبینم
۶
اگر شوند ز من مست عالمی چه عجب
از آنکه من همه خود را شراب میبینم
۷
مرا به هیچ کتابی مکن حواله دگر
که من حقیقت خود را کتاب میبینم
۸
چه باده خورد دل مغربی که من خود را
به سان نرگس مستت خراب میبینم
تصاویر و صوت



نظرات
سینا