
شمس مغربی
شمارهٔ ۱۳۵
۱
دلبری دارم که در فرمان او باشد دلم
همچو گوئی در خم چوگان او باشد دلم
۲
هر زمان هر جا که می خواهد دلم را میبرد
زان سبب پیوسته سرگردان او باشد دلم
۳
هیچ با خود مینیاید تا بکی گوئی چنین
واله و آشفته و حیران او باشد دلم
۴
عرضه عالم چو نیک آید که چوگان او
لاجرم میدان که جولان او باشد دلم
۵
دل بهر نقشی که او خواهد برآید هر زمان
کان در او گوهر ز بحر و کان او باشد دلم
۶
بهر مهمانی دل خوان تجلی میدنهد
هر زمان از بهر آن مهمان او باشد دلم
۷
چونکه گردد موج زن دریای بی پایان او
ساحل دریای بی پایان او باشد دلم
۸
لولو و مرجان او خواهی ز بحز دل طلب
زانکه بحر لولو و مرجان او باشد دلم
۹
مغربی از بحر و ساحل بیش ازین چیزی مگوی
زانکه دائم قلزم و عمان او باشد دلم
تصاویر و صوت

نظرات