
شمس مغربی
شمارهٔ ۱۴۱
۱
کو جذبه که آن بستاند مرا از من
کو جرعه که تا گردم فارغ از من
۲
کو باده ئی که تا بخورم بیخبر شوم
از خویشتن که سخت ملولم ز خویشتن
۳
کو آن عزیز مصر ملاحت که تا دمد
یک دم خلاص یوسف جان را از جنس تن
۴
کو ساقی موءید باقی که در ازل
بودی مدام نقل و میم زان لب و دهن
۵
در حالتی چنین که منم دردمند عشق
درمان دردمن نبود غیر درد من
۶
ای ساقی که مستی از باب دل تست
از روی مرحمت نظری بر دلم فکن
۷
چشمت بیک کرشمه تواند خلاص داد
چون من هزار خسته درون را از این فتن
۸
مشکن دل شکسته مارا که پیش از این
از خود شکسته است از آن زلف پر شکن
۹
در حلق جان مغربی انداز زلف خود
اورا بدست خویش برار از چه بدن
تصاویر و صوت

نظرات