
شمس مغربی
شمارهٔ ۱۴۳
۱
گنج های بینهایت یافتم در کنج جان
کنج جان را بین که چون شد کان گنج بیکران
۲
جان من از عالم نام و نشان آمد برون
بی نشان شد تا درآمد در جهان بی کران
۳
تا کی آمد در حزاب آباد دل کنجی بدید
تا خراب آباد دل شد سربسر معموراران
۴
چونکه شهرستان دل معمور شد در هر نفس
کاروان ها گردد از حق سوی شهرستان روان
۵
دل نبرده هیچ رنجی برسر گنجی رسید
آمدش تا که بدست از غیب کنجی بیکران
۶
در شب تاریک در زمین دل فرود آمد ز چرخ
تا زمین را بگذرانید از هزاران آسمان
۷
تا تجلی کرد مهر مشرقی در مغربی
مغربی را جمله ذرات عالم شد نهان
تصاویر و صوت


نظرات