
شمس مغربی
شمارهٔ ۱۵۸
۱
آن که خود را مینماید در رخ خوبان چو ماه
میکند از دیده عشاق در خوبان نگاه
۲
وانکه حسنش را بود از روی هر مرد ظهور
هست عشقش را دل عشاق مسکین جلوه گاه
۳
عشقش از معشوق بر عاشق کند آغاز جور
تا که عاشق از بهای او بعشق ارد پناه
۴
چون وجود این بانست و ظهور آن به این
این چو محو عشق گردد آن شود بی این تباه
۵
عقد کثرت برنتابد پیش او باشد یکی
یوسف و گرگ و زایخا و عزیز و جاه و چاه
۶
هم ننمایند انج در فروغ آفتاب
همچنان کز غایت نزدیکی خورشید و ماه
۷
عشق او چون کرد با خود آنچه کرد و میکند
پس نباشد عاشق و معشوق را جرم گناه
۸
خیمه بیرون زد پی اظهار خود سلطان عشق
تا که شد بر وحدتش برمثلیش کثرت گواه
۹
تا نه بر کثرت بود موجومحیط وحدتش
پاک شست از لوح هستی اسم و رسم ما سواه
۱۰
موج او خاشاک بود و مغربی را در ربود
از سر ره زانکه بود از بود او ناپاک راه
تصاویر و صوت


نظرات