
شمس مغربی
شمارهٔ ۱۶۶
۱
چو تافت بر دل و بر جانم آفتاب تجلی
بسان ذرّه شدم در فروغ و تاب تجلی
۲
رهیدم از شب دیجور نفس و ظلمت تن
ز عکس پرتو انوار آفتاب تجلی
۳
تنی چو طور و دلی چون کلیم میباید
که آورد به میقات دوست تاب تجلی
۴
از این حدیث چه کشته است حادث از حدسان
طهارتی نتوان یافت جز به آب تجلی
۵
چو شد خراب تجلی دلم طهارت یافت
خوشا عمارت آندل که شد خراب تجلی
۶
نقاب ما و من از پیش دیدهام برخاست
چو رخ نمود مرا یار از نقاب تجلی
۷
دلا به مجلس رندان پاکباز درآ
ز دست ساقی باقی بخور شراب تجلی
۸
شراب ناب تجلی رهاندت از خود
دلا مباش دمی بیشراب ناب تجلی
۹
ز مغربی نتوان یافت هیچ نام و نشان
از آنزمان که نهان گشته در قباب تجلی
تصاویر و صوت

نظرات