
شمس مغربی
شمارهٔ ۲۳
۱
ساقی باقی که جانم مست اوست
باده در داد کان بیرنگ و بوست
۲
بی دهن جان باده را در کشید
کاو منزه از خم و جام و سبوست
۳
نور می در جان و در دل کار کرد
نار وی در استخوان و مغز و پوست
۴
دیدم از مستی چو مستی را قفا
عالمی را بی قفا دیدم که روست
۵
چون حجاب ما یقین شد مرتفع
هردو عالم را بکل دیدم که اوست
۶
مهر بکد آنرا که ذره خواندمی
بحر بود آنرا که می گفتم جوست
۷
زشت و نیکو می نمود اما نبود
هر کرا من گفتمی زشت و نکوست
۸
هر کرا دشمن همی پنداشتم
آخرالامرش چو دیدم بود دوست
۹
مغربی چون اختلافی نیست هیچ
رو زبان درکش چه جای گفتگوست
نظرات