
شمس مغربی
شمارهٔ ۴۳
۱
با منست آنکس که بودم طالب او با منست
هم تنم را جان شیرین است و هم جانرا تن است
۲
از برای او همی کردم کنار از ما و من
باز دیدم آخر الامرش که او ما و من است
۳
آنچه می پنداشتم کاغیار بود او یار بود
وآنچه گلخن مینمود اکنون بدیدم گلشن است
۴
از صفای چهره از خلوت جان صفاست
وز فروغ نور روش خانه دل روشن است
۵
همچنان کاو در دل مسکین ما دارد وطن
زلف مشکینش دل مسکین ما را مسکن است
۶
در شب تاریک مویش مهر رویش رهنماست
کاروان چشم و دارا گرچه چشمش روشن است
۷
سر برآورد از گریبان جهان چون آفتاب
یوسف حسنش از آن کاو را جهان پیراهنت
۸
دست در دامان وصل او زدم لیکن چو نیک
دیده بگشودم بدیدم دست او در دامن است
۹
چون نباید آفتاب مشرقی در مغربی
چونکه او را در درون دل هزاران روزنست
تصاویر و صوت


نظرات