
شمس مغربی
شمارهٔ ۴۵
۱
از دهانش بسخن جز اثری نتوان یافت
از میانش بمیان جز کمری نتوان یافت
۲
گفتمش چون قمری گفت بگو چون قمرم
چونکه بر سرو روانی قمری نتوان یافت
۳
گفتمش ماه و خوری گفت که بر چرخ چنین
سرو قد زهره جبین ماه خوری نتوان یافت
۴
از سر زلف وی اخبار دلم پرسیدم
گفت از گمشده تو خبری نتوان یافت
۵
تا شده همچو نسیم سحری بی سر و پای
سحری بر سر کویش گذری نتوان یافت
۶
نیست خالی نفسی روی تو از جلوه گری
همچو رویت بجهان جلوه گری نتوات یافت
۷
گفته بودی که تو بر ما دگری بگزیدی
چون گزینم که بحسنت دگری نتوان یافت
۸
بهر تیر غم عشقش سپری میجستم
گفت جانا که به از من سپری نتوان یافت
۹
مغربی آینه سان تا نشوی پاک و لطیف
سوی خو هیچ ز خوبان نظری نتوان یافت
تصاویر و صوت


نظرات